سلام داداشي!
چقدر دوست داشتم بزرگ بشي، تو لباس دامادي ببينمت، سالها صبر كردم، نگاهت كردم، با غصه هايت غصه خوردم، زمين خوردي
بلندت كردم، براي آرامشت هر كاري كردم، حتي از جان مايه گذاشتم.
اما ديشب وقتي با ماشين عروس تو كوچه پيچيدي دلم گرفت؛ فقط از دور با حسرت نگاهت كردم،
چقدر دلتنگم! آخه تو همه را دعوت كردي جز من! من براي ناموس تو رفتم! تو ناموست را چلو همه رقصاندي! شيطان و
يارانش را صدر مجلست نشاندي، خون قرباني دم در را با آب شستي اما خون مرا با گناه!!
آه، آه، كاش مراهم به عنوان آشنا دعوت مي كردي، كاش فراموشم نمي كردي، آخه من بچه محلت بودم!
آره دادشي من همان شهيد سركوچه هستم
كه با امام زمانت تا صبح گريست!!!